عشق من و مریم

ساخت وبلاگ
صبح آمد و صحیفه مصقول برکشید وز آسمان سپیده کافور بردمید صوفی چرخ خرقه و شال کبود خویش تا جایگاه ناف به عمدا فرودرید رومی روز بعد هزیمت چو دست یافت از تخت ملک زنگی شب را فروکشید زان سو که ترک شادی و هندوی غم رسید آمد شدیست دایم و راهیست ناپدید یا رب سپاه شاه حبش تا کجا گریخت ناگه سپاه قیصر روم از کجا رسید زین راه نابدید معما کی بو برد آنک از شراب عشق ازل خورد یا چشید حیران شدست شب که کی رویش سیاه کرد حیران شدست روز که خوبش که آفرید حیران شده زمین که چو نیمیش شد گیاه نیمی دگر چرنده شد و زان همی چرید نیمیش شد خورنده و نیمیش خوردنی نیمی حریص پاکی و نیمی دگر پلید شب مرد و زنده گشت حیاتست بعد مرگ ای غم بکش مرا که حسینم توی یزید گوهر مزاد کرد که این را کی می خرد کس را بها نبود همو خود ز خود خرید امروز ساقیا همه مهمان تو شدیم هر شام قدر شد ز تو هر روز روز عید درده ز جام باده که یسقون من رحیق کاندیشه را نبرد جز عشرت جدید رندان تشنه دل چو به اسراف می خورند خود را چو گم کنند بیابند آن کلید پهلوی خم وحدت بگرفته ای مقام با نوح و لوط و کرخی و شبلی و بایزید خاموش کن که جان ز فرح بال می زند تا آن شراب در سر و رگ های جان دوید 880 صد مصر مملکت ز تعدی خراب شد صد بحر سلطنت ز تطاول سراب شد صد برج حرص و بخل به خندق دراوفتاد صد بخت نیم خواب به کلی به خواب شد آن شاهراه غیب بر آن قوم بسته بود وان ماه زنگ ظلم به زیر حجاب شد وان چشم کو چو برق همی سوخت خلق را در نوحه اوفتاد و به گریه سحاب شد وان دل که صد هزار دل از وی کباب بود در آتش خدای کنون او کباب شد ای شاد آن کسی که از این عبرتی گرفت او را از این سیاست شه فتح باب شد چون روز گشت و دید که او شب چه کرده بود سودش نداشت سخره صد اضطراب شد چون بخت روسپید شب اندر دعا گذار زیرا دعای نوح به شب مستجاب شد 881 آه که بار دگر آتش در من فتاد وین دل دیوانه باز روی به صحرا نهاد آه که دریای عشق بار دگر موج زد وز دل من هر طرف چشمه خون برگشاد آه که جست آتشی خانه دل درگرفت دود گرفت آسمان آتش من یافت باد آتش دل سهل نیست هیچ ملامت مکن یا رب فریاد رس ز آتش دل داد داد لشکر اندیشه ها می رسد از بیشه ها سوی دلم طلب طلب وز غم من شاد شاد ای دل روشن ضمیر بر همه دل ها امیر صبر گزیدی و یافت جان تو جمله مراد چشم همه خشک و تر مانده در همدگر چشم تو سوی خداست چشم همه بر تو باد دست تو دست خدا چشم تو مست خدا بر همه پاینده باد سایه رب العباد ناله خلق از شماست آن شما از کجاست این همه از عشق زاد عشق عجب از چه زاد شمس حق دین تویی مالک ملک وجود ای که ندیده چو تو عشق دگر کیقباد 882 جامه سیه کرد کفر نور محمد رسید طبل بقا کوفتند ملک مخلد رسید روی زمین سبز شد جیب درید آسمان بار دگر مه شکافت روح مجرد رسید گشت جهان پرشکر بست سعادت کمر خیز که بار دگر آن قمرین خد رسید دل چو سطرلاب شد آیت هفت آسمان شرح دل احمدی هفت مجلد رسید
عشق من و مریم...
ما را در سایت عشق من و مریم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gochali myimages11980 بازدید : 391 تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1392 ساعت: 12:17

ای طایفه پا کوبید چون حاضر آن جویید باشد که سعادت پا در پای شما کوبد این عشق چو بارانست ما برگ و گیا ای جان باشد که دمی باران بر برگ و گیا کوبد پا کوفت خلیل الله در آتش نمرودی تا حلق ذبیح الله بر تیغ بلا کوبد پا کوفته روح الله در بحر چو مرغابی با طایر معراجی تا فوق هوا کوبد خاموش کن و بی لب خوش طال بقا می زن می ترس که چشم بد بر طال بقا کوبد 625 گر ماه شب افروزان روپوش روا دارد گیرم که بپوشد رو بو را چه دوا دارد گر نیز بپوشد رو ور نیز ببرد بو از خنبش روحانی صد گونه گوا دارد آن مه چو گریزانه آید سپس خانه لیکن دل دیوانه صد گونه دغا دارد غم گر چه بود دشمن گوید سر او با من با مرغ دلم گوید کو دام کجا دارد 626 هر کآتش من دارد او خرقه ز من دارد زخمی چو حسینستش جامی چو حسن دارد نفس ار چه که زاهد شد او راست نخواهد شد ور راستیی خواهی آن سرو چمن دارد جانیست تو را ساده نقش تو از آن زاده در ساده جان بنگر کان ساده چه تن دارد آیینه جان را بین هم ساده و هم نقشین هر دم بت نو سازد گویی که شمن دارد گه جانب دل باشد گه در غم گل باشد ماننده آن مردی کز حرص دو زن دارد کی شاد شود آن شه کز جان نبود آگه کی ناز کند مرده کز شعر کفن دارد می خاید چون اشتر یعنی که دهانم پر خاییدن بی لقمه تصدیق ذقن دارد مردانه تو مجنون شو و اندر لگن خون شو گه ماده و گه نر نی کان شیوه زغن دارد چون موسی رخ زردش توبه مکن از دردش تا یار نعم گوید کر گفتن لن دارد چون مست نعم گشتی بی غصه و غم گشتی پس مست کجا داند کاین چرخ سخن دارد گر چشمه بود دلکش دارد دهنت را خوش لیکن همه گوهرها دریای عدن دارد 627 عاشق به سوی عاشق زنجیر همی درد دیوانه همی گردد تدبیر همی درد تقصیر کجا گنجد در گرم روی عاشق کز آتش عشق او تقصیر همی درد تا حال جوان چه بود کان آتش بی علت دراعه تقوا را بر پیر همی درد صد پرده در پرده گر باشد در چشمی ابروی کمان شکلش از تیر همی درد مرغ دل هر عاشق کز بیضه برون آید از چنگل تعجیلش تاخیر همی درد این عالم چون قیرست پای همه بگرفته چون آتش عشق آید این قیر همی درد شمس الحق تبریزی هم خسرو و هم میرست پیراهن هر صبری زان میر همی درد 628 ای دوست شکر بهتر یا آنک شکر سازد خوبی قمر بهتر یا آنک قمر سازد ای باغ توی خوشتر یا گلشن گل در تو یا آنک برآرد گل صد نرگس تر سازد ای عقل تو به باشی در دانش و در بینش یا آنک به هر لحظه صد عقل و نظر سازد ای عشق اگر چه تو آشفته و پرتابی چیزیست که از آتش بر عشق کمر سازد بیخود شده آنم سرگشته و حیرانم گاهیم بسوزد پر گاهی سر و پر سازد دریای دل از لطفش پرخسرو و پرشیرین وز قطره اندیشه صد گونه گهر سازد آن جمله گهرها را اندرشکند در عشق وان عشق عجایب را هم چیز دگر سازد شمس الحق تبریزی چون شمس دل ما را در فعل کند تیغی در ذات سپر سازد 629
عشق من و مریم...
ما را در سایت عشق من و مریم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gochali myimages11980 بازدید : 326 تاريخ : يکشنبه 5 خرداد 1392 ساعت: 18:09